دو ریباس غریبانه

به سمت راست رو به دامنه هاي هزار مسجد از كوچه هاي خاكي حومة قوچان كه مي گذري در فرو رفتگي شيب دار دره مي تواني بستر يك كاسه رود را به نظر بياوري. درختان و سبزه ناي پيوستة كشت و كار روستاها از هم نمي گسلد. بالاتر درختان حتي انبوه ترك مي شوند بي آن كه فاصلة دو دامنه كمتر شده باشد. زندگي آن پايين جريان دارد و دستت را مي گير و بالاترت مي برد. آب كه هست زندگي هست پس آن سالهاي كم باران چي؟ چشمه ها به آب ذخيرة ساليان متصلند نگران خشك سالي نبايد بود، اما تاكي؟ اين چشمة زلال از كوه «لار» مايه بر مي گيرد بر دست راست روستاي گوگانلو. عجب ماية شفّافي دلم نمي خواهد با دست در اين زلالي حتي موج و شكني ايجاد كنم. ميانجي لازم نيست تماس بي واسطة لبها با اين زلال گوارايت باد!
درختان خپله و درهم لميدة اُرس بر اين سينه كشِ كوه در درازاي آن صخره هاي دو رديفه نظر دوستان و قامت دراز و سبزه ناي آن تكدرخت قدافراشته بر كمركش كوه آن سوترك مرا با خود خوانده است. تكدرخت، اما از دور به نظر مي آيد. نزديكتر كه مي آيي مي شود دوتنه، راست قامت و استوار برگها درهم فرورفته و ريشه ها اصلاً از يك جا رسته، ثنويت در توحيد؛ زردشت هم به چنين نتيجه اي رسيده بود. ازاين دوگانة يگانه دل نمي كنم. دوگانه را هميشه به درگاه يگانه گزارده بودم. و اين جا اين دو گانه سر برآستان يگانه گذاشته بودند. با اين عكسي كه گرفته ام نمي توانم يگانگي را به خانه بياورم. عظمت را از شگفتي نگاه هم مي توان خواند. بايد خيلي چيزها بداني تا شگفتي ات بيشتر شود به كمال برسد.
در نمي دانم كجايي خوانده بودم كه چون كيومرث را اجل فرا رسيد بر پهلوي چپ بر زمين افتاد و نطفة او بر زمين ريخت و خورشيد او را پاك و مطهرساخت. پس از چهل سال از نطفة كيومرث مشي و مشيانه به صورت گياه ريباس(ريواس) پديدار گشت اين. دوشاخه در آغاز چنان به يكديگر پيچيده بودند كه بازوهاي آنها از پشت شانه هايشان آويخته و اندامشان به هم چسبيده بود؛ سپس چهرة بشري يافتند و روح درآنها دميده شد. اين ريباس را از جنس گياهي مي دانستند كه امروز «مهرگيا» مي خوانيمش.
اين را اگر اسطوره ها هم نمي گفتند براي من يكي كه قابل درك بود. يعني دو موجود به هم نزديك كه تو يكي بپنداريشان و يا دو درخت ريشه و شاخها در هم چنان فرورفته، برگهابه هم درپيچيده، و اين آخري يعني«مهرگيا».
اين را داشته و دانسته بودم از سالها پيش و هركجا دودرخت، دوشاخه، دو رشته، دو آهو، دو كبوتر يا دو جام بلورين گردن دراز يا حتي فرقي نمي كند دو انسان را سر برشانة يكديگر، به هم درپيچيده يا حتي به هم نزديك مي ديدم بي درنگ ياد مشي و مشيانة اساطير در ذهنم جان مي گرفت و مهرگيا جلو چشمانم مجسم مي گشت. «چشم تو چشم مرا عريان كرد از هرراز/ روزگاري را در ثانيه اي گنجانيدم/و جهان را در مردمكي/ و تكيه دام دو تنهايي را/ چون دو آهو باهم/ مشي و مشيانه/ دو ريواس/ غريبانه».
بگذاردوستان غايت اتحاد را اين بدانند كه« ما يكي روحيم اندر دو بدن» و عارفان نه «من» كه همه «او» بينند.
«درختان ايستاده مي ميرند». اين جمله كي و از كجا در ذهن من نشسته است كالنقش في الحجر، نمي دانم و مهم هم نيست؛ مهم اين كه درخت و به ويژه تك درختان عرصة تنهايي در بيابانها و كوهپايه ها و دامنه ها همواره دل از من به يغما مي برده اند كه آنها را راست قامتاني مي پنداشتم كه يكه و تنها روزگار را به زانو در مي آورند و بي واهمه اي از آفتها و آسيبها و چه مي گويم از نيستي كه به انتظار همه چيز نشسته است، روي زمان را كم مي كنند. صد سال دويست سال هزار سال و بل هزاران سال روي پاي خويش مي ايستند، طوفانها و تبرها را از سر مي گذرانند و بعد از چند صد و يا نمي دانم چند هزار سال چه با شكوه ايستاده مي ميرند!
اين بود كه هرجا درخت كهنسالي مي ديدم كنار آن مي نشستم و با او كه چنين روي روزگار را كم كرده است، راز و نياز مي كردم. راستي درختاني هستند كه با ارادة آسماني از درون و يا با جرقة مرخ و عفار آتش مي گيرند و از ميانشان، و يا فرض كن از خاكسترشان بعد از سالهاي سال درختي ديگر زبانه مي كشد و تداوم را بر بالين مام سوخته جگر سر به آسمان مي سايند. بسا درختاني كه بخشي از وجود خود را بر اثر آفتي يا آسيبي از دست مي دهند درست مثل آن جانبازي كه دستي، پايي، چشمي و يا بخشي از تن خود را ازدست داده اما همچنان اميدوار به روي زندگي وامي خندد. درختاني هستند كه از درون تهي شده اند به سببي يا آسيبي و در اطراف شهرها و آباديها پاره دوزي، پيله وري يا نمي دانم بي خانماني از آن دكاني يا سرپناهي مي سازد و چندي و چنداني به روي زندگي وا مي خندد. از آن دوچناره هاي بالاي سعد آباد در تون قديم در يادهاي كودكي من بگير تا درخت كاواك و كهنسال ميدان شانديز كه از روزگار نوجواني از آن يادها دارم و بيا تا سرو قدافراختة كاشمر و درحت اساطيري ابرقو و يا آن درخت حيرت آور حومة حيدرآباد دكن كه محيط تنة آن را 12 متر نوشته بودند و يا همين تك درخت خيابان مركزي شهراستكهلم(پايتخت سوئد) كه آبان گذشته ديدم و داشت به اسطورة حمايت از محيط زيست بدل مي شد با آن گروهي كه بست نشسته، جانشان را سپر بلا كرده و در خيابان با شهرداري سرشاخ شده بودند.
درخت هم مي تواندراه بيفتد و پيام همدلي را گوش به گوش برساند.