غیبت این قلم  طولانی تر از آن بود که بتوان توجیهی برایش پیدا کرد. بهترین عذر بدتر از گناه من این است که حرفی برای گفتن نداشتم. الآن هم نداشتم اگر کین ایرج‌ نبود.   

درود خدا بر ایرج  که مرا به نوشتن واداشت. ایرج افشار را می گویم که درین فاصله از میان رفت. به مناسبت چهلم او برای یک نشریه چیزکی نوشته ام که بدرد خودم می خورد و شاید بدرد روان پرواز کرده او. همین امروز تمام شد. شما شاید اولین خواننده آن باشید اگر همین طور ادامه بدهید و بروید به صفحه بعد.  

می گویید بعد از دو چهل روز آمد آن هم به مناسبت چهلم! خوش خبر باشی!

اگر از مرگ و میر مثل من بدتان می آید از خیرش بگذرید و معطل بمانید تا کی از زندگی برایتان بنویسم!  

 

و دريغ ايرج كه يگانة روزگار بود و...

                                                                                                                                       محمد جعفر ياحقي

اگر بوالعلاء طبيب كه خبر مرگ بونصر مشكان را با اين عبارت به مسعود مي داد: «بونصر رفت بونصر ديگر طلب بايد كرد»، اميدوار بود كه باز هم در دربار غزنه كساني امثال بونصر پيداشوند، بايد بگويم خيلي خوش خيالي خواهد بود اگر در روزگار خودمان بتوانيم بگوييم: «ايرج افشار رفت ايرج ديگر طلب بايد كرد»! چه هركس كه اندكي با كارها و وجوه شخصيتي ايرج افشار آشنا باشد مي داند كه ايرج در فرهنگ ما تكرار پذير نيست. دردنياي ستروني كه ما در آنيم چگونه مي توان آدمي طلب كرد كه يكتنه بيايد و رژيمي مثل رژيم گذشته را متقاعد كند كه كتابخانه اي مثل كتابخانةمركزي دانشگاه تهران را تأسيس و سالها تا آستانة انقلاب به آن خوبي اداره كند كاري كه بعد از او هركس بگويد كه توانستند به آن خوبي ادراه كنند يا به خودش دروغ گفته يا مردم را دست كم و ناآگاه پنداشته است.

 يا چگونه مي توان اميدوار بود كه كسي پيدا شود كه بيايد و درشرق و غرب عالم راه بيفتد با اين و آن دانشگاهي و دانشمند و شرق شناس و اين وآن كتابخانه و مركز علمي چنان روابط دوستانه اي برقرار كند كه بتواند با يك اشاره ميكروفيلم يا عكس بسياري از نسخه هاي خطي محفوظ در آن كتابخانه ها و مراكز علمي را چه مستقيم و چه غيرمستقيم و به توسط دوستان و ارادتمندانش برايگان و يا با ثمن بخس براي اين مملكت فراهم كند كه امروز گنجينه اي از آن نسخه ها و ميكروفيلها در كتابخانة مركزي دانشگاه به عنوان ذخيره اي علمي و سرمايه اي ملي در اختيار همگان باشد؟

يا چگونه مي توان اميدوار بود كه آدمي بيايد و سالها در عالم مطبوعات با تأسيس و راه اندازي و مديريت شايسته چندين نشرية خوش نام مانند فرهنگ ايران زمين و آينده و راهنماي كتاب و تربيت و راهنمايي صدها محقق و قلم به دستِ جوان راه پژوهش و سري در ميان سرها در آوردن را بر آنان هموار كند؟

 يا چگونه مي توان اميدوار بود كه يك تن آن هم در سالهايي كه فكر فهرستنويسي و گردآوري اطلاعات علمي به ذهن كمتركسي خطوركرده بود مطالب هزاران مجله و مجموعه را به اين پاكيزگي و روشمندي در قالب 7 جلد (در 8 مجلد) فهرست مقالات فارسي بريزد و كليدي براي انواع پژوهشها در اختيار بگذارد وخاطر همه را از اين بابت جمع كند؟

يا چگونه مي توان اميد وار بود كه در روزگاري كه كسي كمتر با اصول دانشي همچون كتابداري آشنايي داشت بتواند اين رشته را به صورتي علمي و آكادميك در دانشگاهها راه اندازي كند و تجربيات گذشته را با اصول دانشي نوين به اين خوبي پيوند بزند و هزاران دانشجو و دوستدار اين علم را به دنبال خود بكشاند و به وضع كتاب و كتاب شناسي در اين مملكت سر وساماني بدهد؟

يا چگونه مي توان اميدوار بود كه آدمي پيدا شود در زمانه اي كه كمتر كسي قادر بود ده نفر استاد و محقق داخلي را دور يك ميز بنشاند با آن مايه از آشنايي با اصول راه اندازي كنگره و سمينار و قبل از آن كه واژه هاي همايش و هم انديشي و گردهمايي و سمپوزيوم و مجمع علمي و... پا به عرصة وجود بگذارند و بودجه هاي كلاني را بي دليل و با دليل هباءاً منثورا كنند و با مورد و بي مورد و چپ و راست  براي اين و آن مورد به كاررود، كنگرة تحقيقات ايراني را با آن هيمنه و شكوه بنيان بگذارد و دهها و صدها آدم علمي را ازدانشگاههاي مختلف با كمترين هزينه و بيشترين دستاورد زير يك عنوان گرد آورد و هرسال مجموعه مقالات آن را در چندين مجلد چاپ كند و نمونه اي به دست دهد كه هركس بخواهد براي تشكيل هر نوع كنگره اي اقدام كند خود را از آن بي نياز نداند؟  

يا چگونه مي توان انتظار داشت كه در عصر ماشين و كامپيوتر و اينترنت آدمي از همة لذتها و بهره وريها چشم بپوشد و راه بيفتد در قبرستانها و عمارتهاي مخروبه و كهنه بناهايي كه جغد هم كمتر گزارش به آنجا مي افتد، به خطهاي كج ومعوج سنگ قبرها و كتيبه ها و ديوار نوشته ها خيره شود و چشم و د ل خود را به اميد پيدا كردن جمله اي يا عبارتي كه از گذشته هاي مملكتش خبر مي دهد، بفرسايد و تير و طعنة كساني را كه به او برچسب مرده خواري و نبش قبرمي زنند به روي خود نياورد و حاصل جستجوهاي شيفته وار خود را در كتابهاي پرحجم و بي قوارة چند جلدي امثال يادگارهاي يزد و يا صفحات فرهنگ ايران زمين تلنبار كند به اميد اين كه به وطنش و به فرهنگش خدمت مي كند؟

و يا چگونه مي توان ‌آدم وجيه و زبان آوري را تصور كرد كه بيايد از روابط شخصي خود براي به دست آوردن نفايس كتب خطي از گوشه و كنار عالم تلاش كند، عكسي با كيفيت بالا از آنها به دست آورد شبها و روزها روي اين كهنه كتابها بيفتد زير و بالاي صفحات را وارسي كند و براي آنها مقدمه هاي جانانه اي در شناخت حروف و كلمات و شدّ و مدّ و ويژگيهاي خط و سرلوح و هويت ناسخ و قاري و مالك و صاحب وحاشيه نويس و... بنويسد و بعد هم از دوستان دلداده و ايران پرستش در خارج از كشور پولِ بي زبان كشورهاي ديگر را كه به عرق جبين و كدِّ يمين به دست آورده و خرج اتيناي آن كافركيشان خدا نشناس نكرده اند بگيرد و به مصرف چاپ نسخة برگردانِ اين كتابهاي بد خط و ربط برساند و وقتي چاپ شد به فروش آن فكر نكند و بي هوا به اين و آن هديه بدهد به اميد اين كه به وطنش خدمت مي كند؟

     و يا چگونه مي توان آدم دلباخته اي را به نظر آورد كه بيايد ارث پدري خود را در بنيادي فرهنگي ـ هرچند به اراده و سفارش پدرـ براي چاپ آثار ديگراني كه بر سر سفرة خودشان نشسته اند و يا تشويق اين يا آن محقق داخلي و خارجي كه قدمي در جهت اعتلاي فرهنگ و زبان و تمدن وطنِ بي كس و كارِ اجدادي او برداشته اند به مصرف برساند و استفاده از آن را برخود حرام كند؟

و يا بالاخره كجا مي توان انتظار داشت آدمي سرگشته و آوارة كوه و بيابان بيايد در روزگار انفورماتيك و عصراينچناني سايبري پاترول قراضة خود را سوار شود و شب از روز نشناسد، در دشت و بيابان و كوه و كمر كوره دهها و آباديهاي كم آدم و پر  هول وولا و بي سرانجام اين سرزمين را يكي پس از ديگري زير پا يگذارد، نان خالي بخورد، با روستاييان رفاقت پيدا كند، پاي درد دل آنها بنشيند و غمهاي بي اندازة آنان را با خود قسمت كند كه مي خواهد وطنش را بشناسد و بيشتر دوست بدارد؟

من كه باور ندارم كه بتوان ايرج ديگري ازين قماش طلب كرد. 

        افشار در قاموس رفاقت باب تازه اي باز كرد كه شايد بتوان آن را «رفاقت علمي» نام نهاد. شراكت در همة زمينه ها در فرهنگ ما و شايد هم در فرهنگ جهاني معني دار بوده است براي آن كه سهم الشركه در بسياري از زمينه ها  تعريف و معناي مشخصي دارد اما اين عمل در عرصة علم و دانش كمتر خود را تعريف بردار و داراي حد و مرز نشان داده است. افشار در كار «شراكت علمي»، كه كمتر به سرانجامي خوش منتهي شده است، پا را از حد متعارف شركت فراتر گذاشت و باب «رفاقت علمي» را باز كرد بابي كه تا اين حد به روي كمتر كسي تا پايان عمر گشوده مانده است. اگر در فرهنگ ايران زمين از شصت و اند سال پيش نام ايرج افشار در كنار چهار يار هميشگي اش: محمد تقي دانش پژوه، دكتر منوچهر ستوده، مصطفي مقربي، و دكتر عباس زرياب خويي به عنوان بنيان گذاران گاهنامة فرهنگ ايران زمين جاويد مانده است، يا اگر از همان دهة سي نام او را در انجمن كتاب و بعد هم در مجلة راهنماي كتاب كنار نام احسان يارشاطر مي بينيم كه حاصل آن 21 دورة پر و پيمان راهنماي كتاب بود، يا اگر در كنگرة تحقيقات ايراني نام ايرج به عنوان دبير ثابت كنگره واسطه العقد كساني امثال پرويز خانلري‌، ذبيح الله صفا، محمد محيط طباطبايي، مجتبي مينوي و... بود و نه سال كنگره را به آن پاكيزگي و بارآوري برگزار كرد، يا اگر با دانش پژوه فهرستهاي متعدد نسخه ها و ميكروفيلمها را منتشر كرد، يا اگر يحيي مهدوي آنهمه كتاب به دانشگاه تهران اهدا و بعد هم موقوفه اي براي نشر آثار معتبر در سلسله انتشارات دانشگاه معين كرد، همه از بركت همراهي ايرج افشار با اين آدمها بود. شگفت تر آن كه او در زمينه هاي مختلف ياران همراه و متناسب خود را انتخاب مي كرد و در همة كارها هم تمام بود و پا به پاي آن صاحب نظران پيش مي رفت. در فهرست نگاري و كتابشناسي با دانش پژوه كا را به نهايت رسانيد، در كنگره گرداني با مينوي و خانلري و محيط طباطبايي، در كار مطبوعات و مجله كاري با يارشاطر و مقرّبي و زرياب، در جغرافياي تاريخي و مردم شناسي با احمد اقتداري و عبدالرحمن عمادي، در ايران شناسي و آدم شناسي با كيكاووس جهانداري، در بيابان گردي و سنگ قبرخواني وآدم شناسي با ستوده و اين اواخر با شفيعي كدكني. وقتي مجلدات ارجنامة ايرج را ورق مي زنيم به طيف دوستان و دوستداران او از همه لوني بهتر مي توانيم پي ببريم.

او در اين سرزمين پهناور و گرفتار قحط سال، «نه قحطي آب كه قحطي نور» سر از هر كوره ده و كوه و كمري در آورده و در هر آبادي و قصبه اي ياران و دوستداران و خاطرخواهاني به هم زده بود كه مي دانم آن روستاييان و شبانان و كشاورزان و مادران پيرشان كه بارها از ايرج افشار ميزباني كرده و با او سر يك سفره  نشسته اند، اينك در فقدان همكاسه و دوستدار ديرين خود سوگوارند. چند سال پيش كه به بستك (در استان هرمزگان) رفته بودم فرهنگي دانشور آن سامان احمد حبيبي، كه با من سابقة معرفتي داشت، شبانه مرا به روستاي زادگاهش در چند كيلومتري بستك برد كه الآن از نظر جهت يابي نمي توانم بگويم در چه نقطه اي از اين مملكت واقع شده است. او در خانة روستايي اما پر صفاي خود، اتاقي را به من نشان داد كه ايرج افشار هر وقت مي آيد در آن  سكونت مي كند.

صبح نوروز 1387كه در گرگ و ميش هوا براي اداي فريضه بيدار شده بودم، تلفن زنگ زد، گوشي را برداشتم؛ صدا گفت: «آقاي ياحقي! سلام من ايرج افشار هستم اين تلفن آقاي ستوده است از جنگل زنگ مي زنم». ومن كه شنيده بودم كه يارِ كوه و دشت و بيابانش منوچهر ستوده چند سالي است به جنگل شمال پناه برده و تن از دد و دام شهر و خيابان  آزاد كرده است گفتم خيراست ان شاءالله كه در شمال خوش بگذرد؛ كه گفت «نخير آقا از جنگل خراسان به شما زنگ مي زنم نه از جنگل شمال، مي خواهيم برويم تربت حيدريه»؛ و من كه پنجاه سال است در راههاي خراسان سرگردانم و مسير طوس تا تون را از طريق تربت و گناباد بارها پيموده ام، به ياد آوردم كه در راه تربت به گناباد تابلو كوچكي كه سمت راه آباديي به نام «جنگل» را نشان مي دهد به چشمم خورده است. گفتم در جنگل تربت چه كار مي كنيد؟ گفت با ستوده از اين حوالي رد مي شديم آمديم اين جا را ببينيم و سال نو را ديشب در جنگل آغاز كرديم. دريغ خوردم كه منِ خراساني تاكنون اين نقطه از وطنم را نديده ام و افشار در آنجا با مردم زندگي كرده است.

در سال 1377 كه من در مركزخراسان شناسي مشهد بار فيقانم خراسان شناسي مي كرديم، از شهرنامه نويسان شهرهاي خراسان بزرگ (كه هنوز به سه پاره تقسيم نشده بود) دعوت كرده بوديم كه در مشهد گرد بيايند و درنشستي يكروزه با هم كارهاي آنها را ببينيم و اگر چيزي به نظرمان برسد درجهت راهنمايي از آنها دريغ نداريم. سي نفري از شهرهاي مختلف كه هركدام به نوعي دربارة شهر خود كاركي كرده بودند جمع آمدند همه با قلمهاي آخته و گوشهاي باز كه بشنوند و بنويسند. ديدم فرصت خوبي است از افشار و دو يار تيزپا و صحراگردش دكترمنوچهرستوده و قدرت الله روشني زعفرانلو، -كه او هم به نوعي نامش در كنار نام ايرج افشار به يادها مي آيد- دعوت كرده بودم تا در اين جلسه ما و شهرنامه نويسان ما را راهنمايي كنند. افشار بعد از انقلاب، نه اين كه از كسي دل آزرده باشد يا اگر بود قطعاً به روي خود نمي آورد و قضاوت را گذاشته بود براي آگاهان و بيدار دلان، اما هرچه بود در هيچ جلسة رسمي و مخصوصاً دولتي شركت نمي كرد و ترجيح مي داد از هفت دولت آزاد باشد، با اين حال خواهش مرا پذيرفت و در اين جلسه با دو يار ديرينش شركت كرد. هرچه خواهش كردم برايشان بليت بفرستم نپذيرفت و ترجيح داد با پاترول كذائي خود به مشهد بيايد و سر راه به صدجاي ديگر هم سري بزند. وقتي پس از يك شب اقامت خواستند مشهد را ترك كنند گفتم بمانيد تا به جاهاي بكري در اطراف مشهد برويم. هرجا را كه نام بردم از قره تيكان و چهچه و پل خاتون و لنگر و هزار مسجد و جز آن، همه را رفته بود و خوبش هم رفته بود؛ ديدم كه زيره به كرمان آورده ام و خرما به بصره مي برم. بعدها در پاره هاي ايرانشناسي كه دربخارا منتشر مي كرد خواندم كه در بازگشت در كوههاي دره گز و كلات با همان پاترول كذايي به جاهايي رفته بودند كه اسمش بعضاً به گوش خراسان شناسي ما هم نخورده بود. از روان تابناك ايرج افشار سپاسگزارم كه يك بار ديگر هم، برخلاف سنتي كه بدان وفادار بود، دعوت مرا پذيرفت و براي شركت در همايش بزرگداشت فردوسي با عنوان «متن شناسي شاهنامه- از تهران تا توس» در ارديبهشت ماه 1385 به مشهد آمد و همه را سرفراز كرد. با حضور امثال او و خالقي مطلق و اميد سالار و رسول هادي زاده و محمد نوري عثمانوف و اسلامي ندوشن و مصطفي جيحوني و منصور رستگار فسايي و محمد دبيرسياقي و جلال الدين كزازي و عزيزالله جويني و چندين شاهنامه شناس جوان ديگر بود كه مي توانم ادعا كنم كه جلسه اي به اين بار آوري براي بحث و گفتگودربارة شاهنامه شايد ازكنگرة هزارة فردوسي( 1313) به اين طرف در جايي تشكيل نشده است.  

 افشار اهل مدارا و گفتگو بود. درست به ياد دارم كه نهمين كنگرة تحقيقات ايراني به ميزباني دانشگاه تربيت معلم و دبيري ثابت ايرج افشار در دانشگاه رضائيه تشكيل شده بود. انبوهي از مدعوين و سخنرانان به رضائيه آمده بودند. قراربود صبح روز 18 شهريور 1357 كنگره در سالن دانشگاه رضائيه افتتاح شود. عصر روز 17 شهريور از تهران خبرهاي مبهمي رسيد مبني بر اين كه واقعة ميدان ژاله اتفاق افتاده و گروهي كشته شده اند. ما جوانتر ها شب دور هم نشستيم و تصميم گرفتيم پيشنهاد كنيم كنگره برگزار نشود. شب نامه اي تنظيم كرديم و عده اي آن را داخل اتاقها انداختند. ديديم فايده ندارد و ممكن است كسي به آن ترتيب اثر ندهد. همان شب رفتيم پيش ايرج افشار و خواستيم خود او اعلام كند كه كنگره برگزار نمي شود؛ به علامت همراهي سري تكان داد و پس از مشورت با يكي دو تن از زعماي كنگره قبول و اعلام كرد كه كنگره به دليل حوادثي كه در تهران اتفاق افتاده برگزار نمي شود. همگي و مخصوصاً تهرانيها پا توي يك كفش كرده بودند كه بايد هرچه زودتر به تهران بازگردند. همة پروازها لغو شده بود؛ مي ديدم كه ايرج افشار خود را به آب و آتش زد و بالاخره  اتوبوسهاي دانشگاه تبريز را به راه انداخت تا شركت كنندگان توانستند با زحمت و در گرفت و گير حكومت نظامي روز بعد خود را به تهران برسانند. خود او به شمه اي از سرگذشت نهمين كنگره تحقيقات ايراني در مقدمة پانزده گفتار، مجموعه گفتارهاي نهمين كنگرة تحقيقات ايراني( تهران 1358) اشاره كرده است.       

من از چاپ كرده هاي ايرج افشار نگفتم و نمي گويم كه برهيچ كس پوشيده نيست كه بالاخره اهل كتاب هم كه نباشي اگر فقط خواندن بتواني محال است كه از 300 كتاب و رساله و 2500 مقاله و نوشته اي كه او چاپ كرده دست كم يكي به چشمت نخورده باشد.

من از ارتباطات بين المللي ايرج افشار هم نگفتم كه مي دانم همة آنهايي را كه در نادره كاران از فقدانشان ياد كرده، و صدها كس ديگر را كه ياد نكرده و يا هنوز زنده اند، از نزديك مي شناخت و با اغلب آنها رفاقت و بده بستان علمي داشت و از كارها و برنامه هاي پژوهشي آينده شان با خبر بود، «ور باورت نمي شود از بنده اين حديث» به پاره هاي ايرانشناسي او كه اين اواخر در بخارا منتشر مي شد مراجعه فرما. به هرجاي عالم كه رفتم ايرج افشار را مي شناختند و اگر آنجا حاضر نبود از حال و احوالش مي پرسيدند؛ كتابها و چاپ كرده هايش را در همة كتابخانه هاي عالم مي توانستي پيدا كني براي آن كه همة كتابخانه ها به آنها نيازمند بودند. در اين سالهاي پس از انقلاب كه كتابهاي چاپ ايران به ندرت به كتابخانه هاي عالم مي رسيد نوشته هاي ايرج افشار يك استثناي منقطع بود.

 بگذاريد با بوالفضل بيهقي هماوا شوم و با تصرفي در سخن او بگويم: به مرگ اين محتشم كتابشناسي و ايرانگردي و ايرانشناسي و نسخه شناسي و مجله كاري و سنگ قبر خواني و فضل و كفايت و بزرگي بمرد و اين جهان گذرنده دارِخلود نيست و بركاروانگهيم و پس يكديگر مي رويم.

«ودريغ ايرج كه يگانة روزگار بود و چنو كم يافته شود!».