دلم برای غبار یک ذره شده است
وقتي آدم تلفني خبر بدي را مي شنود گوشش خود به خود به خيرحمل مي كند. ساعدي كه تلفني به آل احمد گفته بود: « صمد در ارس افتاد»، جلال «عرق» شنيده و تعجّب كرده بود كه بابا صمد كه اهل عرق نبود!
امروز صبح نمي دانم از كدام خبرگزاري تلفني گفتند مي خواهيم با شما مصاحبه اي بكنيم كه بعد از ظهر از راديو به طور مستقيم پخش شود. مثل هميشه با انكار تلقّي كردم بي آن كه گوشم بدهكار دنبالة قضيه باشد و ادامة سخن آن خانم كه: مي خواهيم براي دكتر حق شناس يادبودنامه اي تهيه كنيم؛ ومن كه هميشه از دست فارسي نداني يا كم داني ارباب رسانه عصباني بوده ام، ناگهان ذهنم روي كلمة «يادبودنامه» ايستاد و با حالتي مچ گيرانه گفتم:« خانم يادبودنامه را براي مرده تهيه مي كنند، مگر دكتر حق شناس مرده است؟» و لحن شگفتيانه و طعنه آميز آن عليا مخدره كه: «بله مگر شما خبر نداريد؟» ( و راست مي گفت؛ نداشتم، مثل هميشه كه از عالم وآدم بي خبرم.)
و من كه تازه شستم خبردار شده بود يادم آمد كه حق شناسِ نازنين مدّتي بود كه مريض احوال بود و خبرش را اين جا وآن جا مي شنيدم، اما تنها چيزي كه نمي توانستم به آن فكر كنم مرگ سياه بود. راست است كه به قول بيهقي « غايتِ كار آدمي مرگ است» اما آدم دلش نمي آيد كه اين قاعده را به آدمهاي بزرگ، كه وجودشان باري ماية بركت و موجب سرسلامتي ديگران است، تعميم بدهد.
دريغا حق شناس كه گذشته شد! كه چنويي ديگر دانشگاه به خود نخواهد ديد!
خيلي كوشيدم كه در سلسله دعوتهايي كه طي چند سال گذشته از دانشوران و چهره ها داشتم به بهانه اي به مشهد بكشانمش تا بچه ها معني ادبيات را بهتر بفمهند و «با هردو چشم خويش ببينند كه خورشيدشان كجاست»، اما هر بار به گونة مليحي طفره رفت و نيامد تا اين كه رفت. و ما را نيز ببايد رفت كه آفتاب عمر به قول بوالفضل به شبانگاه رسيده است.
از طفره رقتنش خوشم مي آمد. مي دانستم نمي خواهد «نه» بگويد اما نيامدنش براي خودم از بسيار آمدنها معني دارتر و مؤثّرتر بود؛ كاش مي توانستم «نه» گفتن را از او بياموزم.
وقتي فرهنگ هزاره تازه درآمده بود ومن با ولع از آن استفاده مي كردم جايي ديدمش. گفتم: دستتان درد نكند خيلي از«هزاره» استفاده مي كنم. سرش را پايين انداخت و گفت: خوشحالم كه مي تواند گرهي از كار كسي بگشايد. همين را هم با فروتني گفت. آدم چقدر مي تواند بزرگ باشد!
بزرگي براي من با خاكساري برابراست. با خاك مي توان به اوج رسيد. همان جايي كه او رسيده بود.
مراقب بود كه به جايي و چيزي آلوده نشود و هيچگاه درهيچ همايش و گشايشي شركت نكرد بي آن كه نشان بدهد برسرِ انكار است. بسياري از آن نپذيرفتنها هم كه گفتم از بيم شبهه به آلودگي بود.
در اوج مي توان پاك زيست و با غبار مي توان بر اوج رفت. دلم براي غبار يك ذرّه شده است!